تقریبا ۹ سال بود که میشناختمش ، از همون بچگی ادم حرف گوش کنی نبود یعنی یجورایی نا خلف بود ، یکی دوسالی باش ساختیم ولی اخرش پدرم عذرشو خواست ، گفت که دیگه نمیتونه پیشمون باشه ! به اصرار منو مامان بود که قرار شد فقط یبار دیگه بش فرصت بدیم و همون فرصت اخر انگاری که معجزه کرد و شد اونی که باید میشد .
از اون موقع سالهای خوبی رو با هم داشتیم تا امسال که یهو دیدیم رنگ صورتش زرد شده و حسابی ضعیف !
تو این مدت اونقدر خوب بود که حسابی خودشو تو دل بابا جا کرده بود ، اونقدر که هر روز بش سر کشی میکرد و حواسش بهش بود ولی فقط میدیدیم داره ضعیف تر میشه ...
یه روز که حالش بد بود ، بابا رفت دنبال دکترش ، تا معاینش کرد خیلی رک خبر تلخ نزدیک بودن رفتتشو بهمون داد ، مگه کسی باورش میشد ، همونجور که توی شوک بودم گفتم اخه چجوری دکتر !!! یه نیگا به قیافش بنداز فقط یکم ضعیف شده دستشو گذاشت رو شونم گفت پسرم مشکل از درونشه که سیاه و خراب شده !!! یه شرط سخت جلو پامون گذاشت ، گفت یا باید صبر کنید اروم اروم جون بده و بخواطر عوارض بیماریش اون خوبیاشو ضایع کنه یا که ، یا که خودتون هرچی زود تر تمومش کنید ...
_ اخه مگه گرفتن زندگی دیگران کار اسونیه !!!
اون روز وقتی اومدم خونه و دیدم داداشم رفته سروقتش سریع خودمو بش رسوندم ، وارد که شدم دیدم بدون دست سرجاش محکم وایساده ، داداشمو هل دادم کنار چاقو رو از دستش گرفتم و گذاشتم زیر گلوش ، گفتم حداقل کارو یه سره کنم بلکه زیاد درد نکشه ، یه ببخشید ، یه آه و زخم اولو زدم که دیدم هنوز جون تو تنشه دیدم هنوز داره برای زندگی میجنگه !!! به دکترش خبر دادم ولی گفت دیره😔.
رفتم بالا سرش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش ، بش گفتم داداش میدونی که چقدر عاشقتم پس حالا که باید یکی اینکارو بکنه کی بهتر از من! منتظر جوابش نشدم ، چشمامو بستم و فقط شروع کردم به زخم زدن تا فقط تمووومش کنم ، زخم زدم و زخم زدم ، زخمایی که انگار بیشتر توی قلب خودم میزدم ، یهو به خودم اومدم چشمای لبریز شده از اشکمو که باز کردم دیدم سرش غرق در خون توی دستمه!!! شوک شدم چاقو رو پرت کردم و فرار...
میدونید مجرما همیشه به صحنه جرمشون بر میگردن ! پس برگشتم برا از بین بردن همه مدارک ، برای از بین برن پاهایی ریشه زده ، کندم و کندم تا به ریشههاش رسیدم ، دیدم یه بخشهاییش سیاه سیاه شده همون موقع یاد ادمایی افتادم که خوبناااا ولی ذاتشون ... اما اینی که من میشناختم مثل بقیه نبود ! با همه فرق داشت اینو مطمنم...
چشمامو بستم ، تبرو بردم بالا و یک به یک ریشههارو قطع کردم ولی اینبار شاید با ارامش بیشتر و با یه عذاب وجدان کمتر اما خب اون یه قتل بود یه قتل خونین.
یادمه یه زمان پستی به طنز نوشتم از نجات سرباز فتل هیچ وقت فکر نمیکردم از درخت همسایه به تلخی بنویسم .