loading...

فتل فتلیان

روز نوشت های یک بچه مثبت تنها

بازدید : 190
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 14:22

ببخشیدکه خیلی دیر به دیر اپ میکنم آیم سو ساری ولی خب به همتون سر میزنم و سعی میکنم کامنت بزارم .

کلی وقته تعطیلیم و من هنوز در اتلاف وقت به سر میبرم 🤦🏻‍♂️ برام دعا کنید بلکه ادم بشم البته در جریانید که من فرشتم 😎😆

از اتفاقات این روزام بگذریم که هر چی میشه حس میکنم هک شدم 🤦🏻‍♂️

اقا اتفاقی رفتم سر کیف دانشگاهم همینجور که دست کردم ته کیف یهو سه تا ابنبات خیلییی کوچولو یافتم 😍 حالا اینا داستان داشت :

ولنتاین بود و بهله دیگه مرغ و خروس عاشق اکیپ بهم کادو دادن و... به مرعشون پیام دادم گفتم سهم منو جدا کن گفت نوچ گفتم بوخودا میشینم به ناله و نفرین 😂 گفت مثلا چی !!!گفتم ایشالا اسهال بشی به دستشویی هم نرسی 😬😂😂

توی دو نوبت از همه مدل به من سهمی‌رسید ولی خو من عاشق اون ریزه میزه‌ها بودم و کلییی از اونا واسم جدا کرده بود 😍

حالا نحوه مبادله چجور بود من اول یه پیامک دریافت کردم که سر فلان ساعت دم دانشگاه باش ، عینک دودی زدم و پشت ستون وایساده بودم که یه ماشین وایساد چندتا چراغ زد ! من نگرفتم اونان که سریع یه برف پاک کن زد سریع فهمیدم میگه عامو بدو بیا ، تو حرکت در کیفمو باز کردم چسبیدم به ماشین و سهمم تو کیف خالی شد بعد مثلا ادرس میدم پوشش دادم و تامام😂 یعنی عملیات لو میرفت یه دونه هم گیر خودم نمیومدااا😂😂😂 سری دومی‌هم یه فندقی مونده بود حملهکردم سمتش یه سه چهارتا پشت دستی خوردم ولی موفق شدم😅

الف بم زنگ زد گفت خیلی وقته ندیدمت و... کاش یه سر میومدی اینجا مام رفتیم پیشش بماند که با چه فلاکتی یافتمش 🤦🏻‍♂️ فکر کن گفت یه قنادی نزدیکه و من فقط بو میکشیدم ببینم کجا بوهای خوشمزه میاد بلکه بیابمش بعدم چند متریش وایساده بودم و زنگش زدم 😂 میگفت باو اینورتو نیگااا حالا من اونورو نیگا میکردم 😂 گفت تکون نخور یه دیقه بعد همیجور که حرف میزد اومد کنارم گفت الان چی الانم نمیبینیم !!!!!! هرچی خواستم تمارض کنم به ندیدنش دیگه نشد😂 ، نشستیم صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم و تهش مارو برد پرزنت بشیم 🤦🏻‍♂️( شرکتای چی بشون میگن نتورک ! ، از اینا که باس زیر مجموعه بگیری ) و اینا هرکاری کردن بنده متقاعد نشدم 😁😎 یعنی یکاری سر اینا دراوردم که نگو😀😁

گفت واااای فتل بزا دوستمو بت نشون بدم😍 خیلی تعریفشو میکرد همیشه و خب قاعدتا منم منتظر بودم یه دختر مثه خودشو ببینم و تصوراتم یه چی دیگه بود ! دختره اومد با انبوهی از پر‌های ریخته جولوش پاشدم ، گفت وایی این دوستت چرا اینجوریه اخه گفت چیزی نیس یخش اب میشه درست میشه ، وقتی رفت الف گفت چرا اینجوری نگاش میکردی؟ گفتم باو من کپ کردم خب و...

فرداش باز بهش سر زدم واس کاری ، یهو دس کردم جیبم از اون ابنباتا بش دادم کلییی ذوق کرد ( اگه میدونس برا کیه که میکشتم 😂🤦🏻‍♂️) گفت واییی برم به دوستمم نشون بدم گفتم خو بیا اینم بده به اون ( هرکدوم یکی بقیش واس خودم بود رو نکردم 😁😅)، بعد دختره دیدم تشکر کرد دوستم گفت خوردیش خیلییی خوشمزس !!! گفت نه یادگاری می‌خوام نگهش دارم😐😐😐😐 مگه میشه اخه !!! خو خراب میشع 🤦🏻‍♂️ کاش خودم خورده بودمش 🤤🥺

اون روز باز کلی بحث سر شرکتشون بود و کلی صحبت کردیم ولی وقتی حالم بد شد که فهمیدم یه ساعت بعد من حالش بد شده و... ولی خب خداروشکر الان خوبه 😊

اینقده این شرکتا مسخره هستن که حتی از بد شدن حال دوستمم می‌خواستن ماهی بگیرن ، من دنبال شماره‌‌‌ای از خانوادش بودم و اونا 🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️🤦🏻‍♂️

+ یه چیز دیگه که تو این جریانا فهمیدم این بود که کسی که ذاتش با دروغه در هر حال دروغ میگه ( از دوستان مثلا صمیمی‌گذشته😑)

++ شده هندزفری تو گوشتون باشه و دنبالش بگردین !!؟ 😂😂🤦🏻‍♂️

عکس نوشته دو نفره اسم اکبر و زهرا
بازدید : 328
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 14:23

خب منم بالاخره شرکت نمودندی 😄

اوووم خب اگه یه کم رندش کنیم و به سمت بالا گرد بنوماییم اون موقع من ۴۲ سالمه البته اگه عمری باقی باشه .

نوشته‌های خیلیاتونو خوندم و خب هرکدوم هدفی داشت بعضیش جالب بعضیش نا جالب بعضی بی امید بعضیام امیدوار برا آینده .

پیش پیش بگم که کلییی پراکنده مینویسم بنظرم و اصن نمیدونم چی باید بنویسم !

اوووم راستش دارم تلاشمو میکنم (هنوز شروع نکردم) تا به یه سطح مالی برسم البته با تلاش خودم و اونقدر بی نیاز باشم که دیگه فقط به زندگیم برسم و زندگی کنم .

من همیشه توی رویاهام زندگی میکنم و آیندمو با توجه رویاهام و اهدافم اینطور میبینم ، یه آقا با موهای جو گندمی(عاشقشم) و ته ریش با یه همسر بس مهربان و خوش خنده که پایه دیونه بازیاشه و پایه سفر دور دنیاش و کلییی بچه قد و نیم قد که دورش پرو تاب می‌خورن و باهم کلییی وقت میگذرونن و بازی میکنن.

قطعا ۲۰ سال دیگه این فتل فتلیان پا برجاست اما این فتل محیط وب نویسی خودشو هم ارائه کرده ( البته اگه کسی ارائش نکنه) و کلییی ایده‌های بزرگ رو به سرانجام رسوندم و شاید منم شدم اونی که یه تاثیر رو این دنیا گذاشته و اون شبکه‌های ارتباطی جهانیمو راه انداختم تا دنیا رو بهم وصل کنم . قطعا اون شبکه آموزش کسترده و رایگان آموزش اقدامات پیش بیمارستانیمو برا بالا بردن اگاهی مردم راه انداختم . اون موقع همه کارامو به سرانجام رسوندم و دارم واسه دل خودم پزشکی رو می‌خونم . اون موقع مردم زیادی توی دنیا منو به نامهای مختلف میشناسن و ازم به نیکی یاد میکنن و شاید الگوم قرار بدن . تا اون زمان قطعا یه فیلمنامه رو به نمایش دراوردم و شاید خودمم توی فیلمی‌بازی کرده باشم البته این دیگه اگه بخت یار بود .

کلی توی هنر واسه دل خودم جولو رفتم ( موسقی و نقاشی) و شاید اون زمان یه برنامه نویس بزرگ بودم که کارای خوبی کرده 😉 و اصن خفنیه برا خودش

چیزی که میدونم اینه که ۲۰ سال دیگه دارم تلاشمو میکنم که این دنیا به دنیای رباطی تبدیل نشه و هر کاری میکنم تا کامپیوتر‌ها محدود تر بشن ، میدونید هر چی تکنولوژی پیشرفت میکنه من بیشتر می‌ترسم .

اون زمان دارم تلاش میکنم تا با درخت کاری ، رویش مجدد موهای ریخته زمینو جبران کنم .

نمیدونم حس میکنم خیلی پراکنده نوشتم و بلند پروازانه ولی خالص حرفم اینه تا چندسال دیگه اونقدر پول جمع میکنم که بقیه عمرمو فقط زندگی کنم و به رویاها و هدفام فکر کنمو فقط زندگی کنم و بس ، قول میدم تک تک رویاهامو بیام اینجا و تیکشو بزنم 😃

البته برا رسیدن به اونا زندگی کردن و خندیدن حال رو هم از دست نمیدم ☺

مرسی از خفگی عزیز ، رفیق نیمه راه عزیز و ملینا عزیز بابت دعوتشون .

خیلی تغییر کردیم ...
بازدید : 165
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 14:23

خب امشب بعد مدتدها قرنطینه و... یه دعوتی فامیلی گرفتیم تا دور هم جمع بشیم ( تولد مامان هم هست)

در واقع ما هر سال توی خونه جشن امام حسن داریم کلیییی دعوتی داریم که امسال کنسلش کردیم و اون پولو جای دیگه خرج میکنیم

خب تو این اوضاع خرید و اینا که کنسل بود ، هر گونه بیرون رفتنم شدید مشکوک پس گفتیم یجوری به بهانه‌‌‌ای بریم و گل براش بخیر و اخر شب با اهنگ و... سورپرایزش کنیم . موتور زرت خراب شده و اصن یه وضعی پس بابا مامور خرید گل هم شد بعد که با خاله هماهنگ شدم فهمیدم اونام سوپرایز کیک( البته تو این شرایط خونگی) و... رو داشتن .

پ ن : اقا باورتون میشه مامان اصن یه زره هم شک نکرده بود ! هعی سرشو گرم میکردن و نا همه چیو از اتاق من میبردیم و میچیدیم و سوپراااایز 😍 مات نگاهمون میکرد اصنwow😂 سوپرایز ویزه هم پدر گرام که گل رو با رقص تقدیم کرد و کلیی باحال شد و خندیدیم

شبتون سرشار از آرامش

بس که از دست سوتی‌های فوق تابلو پدر گرام حرص خوردم و موهامو کندم قشنگ کاشت مو لازم شدم 😭😭😭 واااایییی که چقده بابا حرص داده منو

بعد تو یه حرکت انتحاری گلو داشتم منتقل میکردم به اتاقم که مامانم فضولیش گل کرده ببینه من چیکار میکنم و با یه وضعی با داداش پیچوندیمش البته که مطمنم فهمیده داستانو حاضرم شاه رگمو بدم

+سال پیش کل پولامو خرج کرده بودم و لحظه اخری فقط واسش یه ست بدل خریدم و از همون موقع گردنبندش تو گردنشه و طلاهاشو نمیندازه و هربار میبینمش عشق میکنم

+ مال ما که قطعا لو رفت امیدوارم با کار اونا کلی سوپرایز بشه و بازززز از دست باباااا

پ ن: دو روزه که اصن حالم خوب نیست ، توی دهنم حالا نمیدونم چرا آفت بزرگی زده و کل دهنم برفک زده و چم دونم عفونت کرده ، نه می‌تونم دهنمو باز کنم نه بخندم درست و نه غذا بخورم ، یه طرف صورتمم کلا پف کرده اومده بالا 🤦🏻‍♂️ اصلا نابودم نابود

۲۰ سال بعد خود را چگونه میبینید ؟
بازدید : 172
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23

سلام سلام ، نماز روزه‌هاتون قبوله قبول

اقااا من قراره پیج اینستا بزنم و خدماتی( فالور ، لایک و...) برای اینستا ارائه بدم ، بیایید کاری کنیم فتلو یاری کنیم برا انتخاب اسم پیج ، پیش پیش مرسی

۱- من که همیشه عشق موتور بودم 😍 یهو حس کردم همه چی به کاممون شده دیدیم نه ولی پروژه اینه تا شهریور موتورو بخرم😁 امیدوارم پولش جور بشه ، بابا که مجدد تاکید کرده من پول موتورو نمیدم بت ولی خو شاید کمکم کنه برا خریدش !🤔

خیلی ساله موتور دارما ولی اونی که می‌خوام نیست ☹ بعد یه تصادف بم گفت برا موتوری که می‌خوای ، خودت پولشو بده و همچنان هم یادشه 🤦🏻‍♂️ در کل بابام فوبیای من تو تصادف بمیرم داره ( زبان خود را گازی محکم گرفت و از درد میگرید)

+ سابقه تصادف خودش با موتور از من بیشتره ، بعد فکر کن مثه خودم پر سرعت میرونه 😐 حتی یبار من پشت سرش نشستم فکر کن من ترسیدم بس که بین ماشینا ویراژ میرفت 🤦🏻‍♂️😂

۲- نرم نرمک می‌خوام خودم یوهو برم ورود کنم به بورس البته خب قطعا چهارتا چیز میز یاد میگیرم بعد وارد میشم البته خب بنده بسی ریسک پذیرم و مشورت نکن که باید اصلاح بشم ، سرمایه هم که پول خودمه یه چیزی هم از پدر و مادر گرام میگیرم 😁😍

یه پسره هم پیدا شده اصرااار بیا پول منم تو ببر تو بورس حالا ما انکار این اصرار 😐

کد بورسی رو گرفتم و فردا میرم احراز هویت 😁😍

۳- بس که ماسک زدم فوبیای دماغم پهش شده گرفتم ،هعی میرم جولو آینه ببینم تو حالت طبیعیش هست یا نه 😅😂 حالا نه که خیلیم خوبه☹😒

۴- نشسته بودم کنار دست مامان بابا که کارای بانکیشونو میکردن ، مامانم برگه نیافت عددشو یادداشت کنه ، رو بازو بابا نوشت 😂 بعدم دید باحاله نشست رو بازوش قلب و تیر و این داستانا نقاشی کرد بابام میگفت چیکار میکنی!!!؟ میگفت تتو میزنم خب!😃😁 گفت کسی دیگه نبود سریع لباسو زدم بالا گفتم بین شونه‌هام بنویس رفیق پر کلک مادر 😂 اومد رو لپم بنویسه فرار کردم😅😂

۵-اقا شیوه من برا بیدار کردن داداشم اینه ، البته حرص دادنش😁 میرم تو اتاقش کلی صداش میزنم تا چشاشو باز میکنه چراغارو تو چشمش روشن میکنم 😂 بیدار نشد شروع میکنم پتوشو کشید دیگه تش دعوا میشه داد و بیداد میکنه منم برا حفظ بقام فرار میکنم 😂، حالا برا تلافی من بیدار نشده بودم خودکار برداشته کل بازومو خط خطی کرده نامرد 😂😐🤦🏻‍♂️ میگم خو خره حداقل یه طرح خوب میزدی برام اینا چیه😒

+ بس که تو حموم بازومو شستم تاپاک بشه بازو‌هام کوچیک و بزرگ شده🤪🤪😂

به نظر شما چرا؟
برچسب ها شلم شومبا ,
بازدید : 184
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 1:25

چقده شلم شومبا جور میشه ولی خب ثبتش نمیکنم یادم میره اوووف بر من ☹

۱-امروز وسط ورزش کردن و این داستانا بابام گفت کاش منم حلقه میزدم 🤔 بکش بکش اوردیمش تا حلقه بزنه ولی خو بلد نبود اصن عاولییی کلی بش خندیدیم 😅

۲-رسما هیچ کار مفیدی(اون اهداف روی برگم) انجام ندادم تو این مدت 🤦🏻‍♂️ حتی درسای دانشگاهم نخوندم 😑

۳- من اینستا فعال نیستم ولی به زودی فعال میشم ، شاید توی انتخاب اسم ازتون کمک گرفتم و عمومی‌بود و بیاید فالو کنید 😁 (واس کسب و کار هستا)

۴- اقا من کلا ادم خون سردیم و هعی غر غر نمیکنم در نتیجه بانوان محترم برا اموزش مارو با خودشون میبرن (خاله‌ها و زندایی ) ،اقا من مامانم از سال ۸۴ گواهی نامه داره اما خب به دلیل منع پزشکی پشت فرمون ننشسته خیلی سال و کلا مهارت و مخصوصا اعتماد بنفسشو از دست داده ! اون روز بردمش یه دوری بزنه ، همینو بگم یجا فقط نمیدونم چی شد بش گفتم ترمز کنننن و اون گاااااز ، فقط شیرجه زدم رو فرمون و اینکه چطو ماشینو جمع کردم و هنوز زنده ایم خدا میدونه ، با ترس نیگام کرد میگه نمی‌خوای دعوام کنی!!! (خیلی ترسیده بود) گفتم نه ،صدا اهنگو زیاد کردم شروع کردم رقصیدن 😐

۵-شب تا صبح با افسون داریم صحبت میکنیم و خاطره و این داستانا ( البت نه هر شب) اصن یه وضعی صبح فقط عین مرده‌ها میوفتم تو تختم تا ظهر مامانم میگه عجیبه تو جدیدا یه چیزیت شده!نکنه معتاد شدی میگم اره 😂🤦🏻‍♂️

دیگه ویدیو کال با خواهر برادرشم میرم اصن wow😂خواهر و برادرش عاشقم شدن شدید ، حتی کراش 😉😂

*** پریروز تا خود صبح حرف میزدیم مامانم میگه دم صبحی با کسی حرف میزدی ! میگم ماامااان !؟ میگه خب‌‌‌ای موقع صبح کی بیداره اخه که توباش حرف بزنی 😐 میگه بچم خل شده و میره😂😂

آمنه سادات ذبیح پور
بازدید : 171
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 1:25

یه پلی بک زدم اون قدیم ندیما تا یه نگاهی به خودم بندازم دیدم از همون بچگی سرم سفید بوده! مثه بابا بزرگا همونا که همه موهاشون سفییید سفیده ولی خب دقیق تر شدم دیدم سرم تو گونی آرد بوده بس که شیطون بودم 😅

ولی خب به قلب اون فتل کوچولو که دقت کردم دیدم بابا بزرگ درونش اونجا نیشسته ! مثه اون بابا بزرگ مهربونا بود ، اونایی که یه قیافه مهربون دارن با یه کله سفید مثه برف و با یه لبخند بزرگ همونا که ادم نمیترسه بره پیششون و حرف بزنه .

همیشه خدا یکی بود که بیاد و بگه وایییی من فلان کردم یا بیاد نظری بخواد چیزی بگه و منم بشنومشو بعدم گوششو بیکار گیر بیارم و بدون قضاوتش بشییییینم به نصیحت و هعی اینقدر نصیحت کنم که آخر کار مجبور بشه با گوله به نصیحت گریام خاتمه بده.

از اون بابا بزرگا بودم که غرغر نمیکردا ولی خب همیشه یه سری چوب دستش بود و می‌خواست همه رو نصیحت کنه ، حتی اگه کسایی رو که دوست داشت حرفی نمیزدن باز چوب نصیحتاشوبرمیداشت و بودو بودو میرفت نصیحتشون کنه .

میدونید گوشه قلبم یه بابا بزرگ نیشسته که ازش ناراحتم! نصیحت گر خوبیه ولی هیچ وقت خودشو نصیحت نکرد ، همه بش گوش دادن جز خودش ☹

*** امیدوارم خوب نوشته باشم ، یجاهاش شاید یجورایی خودمو زیادی خوب توصیف کردم ! این صرفا حسی بود که خودم داشتم و از اون نصیحت جویانم( مثه هنر جو😅😁) دریافت کردم

مرسی مرسی از یلدای عزیز برا دعوت من به چالش 🌷

از کسی اسم نمیبرم چون یوهو کسی رو فراموش میکنم و شرمنده میشم همه دوستاییم که اینجارو می‌خونن(مخصوصا کامنت گذار‌ها) دعوت هست به این چالش

آمنه سادات ذبیح پور
بازدید : 384
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 1:25

اووووم خب من تا حالا بش فکر نکرده بودم شاید ولی خب در لحظه هر چی که اومدو می‌نویسم . شاید فکر کنید یه سریش همچی مهمم نیستا ولی خب همینکه حس میکنم بم حال خوب میده می‌نویسموشون .

۱- رسیدن به تمام اون اهداف و ایده‌های ثبت شده روی برگم

۲-خریدن موتور سنگین

۳-رسیدن به اون نقطه که مامان بابام یه آخیش بگن و کلییییی برا خودشون کیف کنن

۴- انجام یه کار مانا ، تا بعد از مرگم هعی تکرار بشم و توی ذهن‌ها باقی بمونم

۵- خندیدن و خندوندن تا اخرین لحظه

۶- جبران خساراتی که تو عالم بچگی به دو نفر زدم

۷-یاد گرفتن بریک دنس ، حرکات نمایشی با موتور

۸-شرکت تو یه مسابقه یا رقابت خفن و خوب

۹- یادگرفتن خلبانی ، پرش و سقوط آزاد 😍

۱۰-تماما جوری زندگی کنم که اون ۷ دیقه آخر که کل زندگی جولو چشمات مثل یه فیلم کوتاه رد میشه ، غم و اندوه تو دلم نیاد و خجالت نکشم واسه اون زندگی

***مرسیییی از دوست عزیزم <رفیق نیمه راه >که منو دعوت کردن ***

اقاااا اینام بوده که یوهو رسید به ذهنم حیفه نگم :

خوندن و گرفتن کلی نماز و روزه قضا شده 😅

تالیف اون کتابایی که براشون برنامه ریختم

موتور سواری توی کره مرگ

رسیدن به ته هک و هکری😁😎

اووووو چقده داره هعی زیاد میشه 😂😂😂 ببخشد خب

پ ن : آهنگ خودخواه محسن یگانه چه خوبه 😍😍😍😍

آمنه سادات ذبیح پور
بازدید : 326
شنبه 1 فروردين 1399 زمان : 2:37

هر سال دم عید که میشه کلی هدف جدید برا خودم میچیندم و با کلی اامید و ارزو میرم به سمت شروع سال جدید ، ولی هر سال یکنواخت تر میشه و نمیشه اونی که می‌خواستم ! ولی امسال سال تغیر من هست و به سمت ارزو‌هام خواهم رفت 💪

هشت لبخند نود و هشتی :

اوم خب راستش کمتر زمانی میشه من پیدا کنی که نخندم ، بعضی وقتا حس میکنم شاید یکم خلم 😅

و بگم که این حافظه ضعیف منو یاری نمیده ولی خب می‌نویسم :

اولیش : وقتاییی که منو مامانم با کل کل همو اذیت میکنیم تا یکی اون یکیو ضایع کنه و وقتی داریم برا هم قیافه کج میکنیم و زبون در میاریم جفتمون غش میکنیم از خنده

دومیش : اون تقلب اعجاب انگیز سر امتحان فیزیک

سومیش : اون دربی که گروهی رفتیم و عالی بود ( می‌نویسمش)

چهارمیش : وقتی خونه مستقل خودمو گرفتم

پنجمیش : وقتی موهای ریخته دوتا دوستامو مسخره کردم ( خدایاااا موهای من نریزه🥺🥺😭) اونقدر خندیدم که از کلاس رفتم بیرون

ششمیش : اون قدم زدن اخر شب و‌هات داگ خوردن و دوغ توی اون سرما و سگ لرز زدن

هفتمیش : اون بیرون رفتن با افسون تو اون هوای پاییزی

هشتمیش : امروز ظهر وقتی که خاطراتمو برا مامان اینا تعریف میکردم و همه فقط کف زمین پهن بودیم

مرسی مرسی از پریسا و ارام عزیر برای دعوتشون و اینکه کلی خنده و خاطره خوبو به یادم اوردن ، راستی اصلا درست نوشتم چالشوووو !!!😅

+ امسال اولین سالی بود که تا این موقع هنوز لحظه تحویل سالو چک نکرده بودم!!!! راستی پیش پیش کلی ارزوی خو میکنم براتون

سبزی پلو با ...؟
بازدید : 176
شنبه 1 فروردين 1399 زمان : 2:37

تقریبا ۹ سال بود که میشناختمش ، از همون بچگی ادم حرف گوش کنی نبود یعنی یجورایی نا خلف بود ، یکی دوسالی باش ساختیم ولی اخرش پدرم عذرشو خواست ، گفت که دیگه نمی‌تونه پیشمون باشه ! به اصرار منو مامان بود که قرار شد فقط یبار دیگه بش فرصت بدیم و همون فرصت اخر انگاری که معجزه کرد و شد اونی که باید میشد .

از اون موقع سال‌های خوبی رو با هم داشتیم تا امسال که یهو دیدیم رنگ صورتش زرد شده و حسابی ضعیف !

تو این مدت اونقدر خوب بود که حسابی خودشو تو دل بابا جا کرده بود ، اونقدر که هر روز بش سر کشی میکرد و حواسش بهش بود ولی فقط می‌دیدیم داره ضعیف تر میشه ...

یه روز که حالش بد بود ، بابا رفت دنبال دکترش ، تا معاینش کرد خیلی رک خبر تلخ نزدیک بودن رفتتشو بهمون داد ، مگه کسی باورش میشد ، همونجور که توی شوک بودم گفتم اخه چجوری دکتر !!! یه نیگا به قیافش بنداز فقط یکم ضعیف شده دستشو گذاشت رو شونم گفت پسرم مشکل از درونشه که سیاه و خراب شده !!! یه شرط سخت جلو پامون گذاشت ، گفت یا باید صبر کنید اروم اروم جون بده و بخواطر عوارض بیماریش اون خوبیاشو ضایع کنه یا که ، یا که خودتون هرچی زود تر تمومش کنید ...

_ اخه مگه گرفتن زندگی دیگران کار اسونیه !!!

اون روز وقتی اومدم خونه و دیدم داداشم رفته سروقتش سریع خودمو بش رسوندم ، وارد که شدم دیدم بدون دست سرجاش محکم وایساده ، داداشمو هل دادم کنار چاقو رو از دستش گرفتم و گذاشتم زیر گلوش ، گفتم حداقل کارو یه سره کنم بلکه زیاد درد نکشه ، یه ببخشید ، یه آه و زخم اولو زدم که دیدم هنوز جون تو تنشه دیدم هنوز داره برای زندگی میجنگه !!! به دکترش خبر دادم ولی گفت دیره😔.

رفتم بالا سرش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش ، بش گفتم داداش میدونی که چقدر عاشقتم پس حالا که باید یکی اینکارو بکنه کی بهتر از من! منتظر جوابش نشدم ، چشمامو بستم و فقط شروع کردم به زخم زدن تا فقط تمووومش کنم ، زخم زدم و زخم زدم ، زخمایی که انگار بیشتر توی قلب خودم میزدم ، یهو به خودم اومدم چشمای لبریز شده از اشکمو که باز کردم دیدم سرش غرق در خون توی دستمه!!! شوک شدم چاقو رو پرت کردم و فرار...

میدونید مجرما همیشه به صحنه جرمشون بر میگردن ! پس برگشتم برا از بین بردن همه مدارک ، برای از بین برن پاهایی ریشه زده ، کندم و کندم تا به ریشه‌هاش رسیدم ، دیدم یه بخش‌هاییش سیاه سیاه شده همون موقع یاد ادمایی افتادم که خوبناااا ولی ذاتشون ... اما اینی که من میشناختم مثل بقیه نبود ! با همه فرق داشت اینو مطمنم...

چشمامو بستم ، تبرو بردم بالا و یک به یک ریشه‌هارو قطع کردم ولی اینبار شاید با ارامش بیشتر و با یه عذاب وجدان کمتر اما خب اون یه قتل بود یه قتل خونین.

یادمه یه زمان پستی به طنز نوشتم از نجات سرباز فتل هیچ وقت فکر نمیکردم از درخت همسایه به تلخی بنویسم .

هشت لبخند نود و هشت
بازدید : 320
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 6:37

اینو درحالی دارم می‌نویسم که هم میدونم و هم نمیدونم چی می‌خوام بنویسم !

نشستم فکر کردم دیدم من چی بودم ولی خب چی نشدم!!! یعنی در واقع هرچی برگشتم به قبل و با الانم مقایسه کردم دیدم باز همونم ، این همون بودن شاید یه اشتباهه!

من همون فتل سابقم که شاید درسای زیادی گرفته و پخته تر شده ولی بازم همونم ، میدونید همیشه حس میکردم من کلا پخته به دنیا اومدم ، همیشه همه چیزو میدونستم و بزرگ تر از سنم میدونستم و رفتار میکردم ، رفته رفته تجربه‌های بیشتری رو کسب کردم و پخته تر شدم اما تغیر نکردم !!! چون هیچ وقت از اون تجربه‌ها درس نگرفتم چون هیچ وقت شروع به تغیر و جایگزینشون نکردم چون همیشه محتاط بودم و شاید چون میترسیدم ( همیشه فکر میکنم شاید یه ترس درونمه که خودم نمیدونم)

شاید هم من چی بودم و چی شدم اما خودم نمی‌بینمشون ولی خب ، اون فتل الان یه فرد اجتماعی تره و میدونه که نمیشه راحت به ادما اعتماد کرد ، میدونه که باید با هرکس یه حد و مرز رو نگه داره ، میدونه که شاید یه سری پاک باشن اما یجایی دیگه نیستن ، میدونه میتونه خیلی راحت بازی بخوره ، بیشتر میدونه این دنیا اصلا ارزششو نداره ، بیشتر از مرگ نمیترسه ، میدونه باید هدف داشته باشه ، میدونه که باید عاشق باشه و با عشق زندگی کنه ، میدونه یه جاهایی دیگه دست اون نیست و...

*اون فتل عاشق بود اما عاشق تر شد *

مرسی از پریساسادات عزیز (وب سردرگمم) که منو دعوت کرد ، نمیدونم اصلا درست توی چالش شرکت کردم یا نه شاید تنها چیزی رو که فکر میکنم درست نوشتم همون خط اخر اخر هست ، اما قراره اتفاقای جدیدی بیفته یعنی بالاخره ، قراره از چی بودم ،به چی شدم تغیر کنم !

همه دوستان دعوتن به این چالش ، البته اگه دوست داشتن

روز برای ناهار کتلت داشتن 13 12 1398

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 131
  • بازدید سال : 1068
  • بازدید کلی : 8945
  • کدهای اختصاصی